https://dl.melovy.ir/2021/12/heydo-hedayati-qatare-khali1.mp3

نمیدانم قرار بود عشق چه رنگی داشته باشد؟

یا حتی چه شکلی؟

تقریبا مطمئن بودم دوست داشتن های خودم بهتر از عاشق شدنهای بچه دبیرستانی هاست

چه معنی دارد یکهویی دلت بلرزد و غش بروی و بروی؟؟

اصلا معنی ندارد!!

آدم باید یکی را بخاطر "یکی ای" که هست دوست بدارد! یکی با همه خوب و بدهایی که میبینی و باز میمانی تا بخواهی اش

چهارچوبها و قفل و بست های درست و حسابی ای برای خودم ساخته بودم

از آن دست دخترها هم نبودم که تنم را بگذارم برای یک از ما بهتران و قلبم را بگذارم برای یکی همه چیز تمام

من همین بودم!!

تا دلت بخواد رمانهای نویسنده های الکی خوانده بودم و با توصیف قد و بالاها دلم اب رفته بود و گریه کرده بودم و خندیده بودم

اصلا حوصله ام نمیکشید خودم را با چخوف و گوگل (نیکولای) و صادق هدایت و این حرف ها درگیر کنم

اهل سعدی و حافظ خواندن هم نبودم

کل زندگی ام خلاصه یک فروغ فرخزاد بود و گاهی شهریار و رهی و گاهی نیما و سهراب

البته ناگفته نماند یکی دو سه بیتی حافظ حفظ بودم برای مشاعره های دبیرستانی!!

اهل شجریان گوش کردن و اهنگ های فلسفی و رپ و این حرفا هم نبودم

قفلی میزدم! گاهی روی آهنگ های حیدو، گاهی سوگند، همیشه شادمهر، شاید ابی و داریوش و امید، اما علاقه خاص و تعصب نه!!!

همینقدر بی هدف، پوچ، باری به هر جهت!!!

اهل زد و خورد با رقبای عشقی هم که کلا نبودم!

میخواهی ببریش؟ میخواهد باهات بیاید؟ خب بروید خوشبخت باشید!

میخواهی ببریش میخواهد بیاید ولی پای رفتن ندارد؟ هرطور راحتید مشکلی نیست!!

نه آشپزی ام حرف نداشت نه نقاش و موزیسین بودم

نه خیاطی و نه گلدوزی

بی هنر کامل!!

نه زیبایی خاصی داشتم نه اندام منحصر بفردی نه تیپ چشمگیری!

معمولی محض!!

نه خودم اهل پول داوردن بودم نه پدر پولداری داشتم و نه اهل توقع بی جا!

اهل شیطنت نبودم، جلب توجه بلد نبودم، پرشور و پر انگیزه هم مبودم.

یک من منزوی گوشه گیر که اگر صد سال هم گوشه خانه بماند دلش تنگ بیرون نمیشود که نمیشود

اهل مهمانی و بزن و برقص هم که هیچ!!

یک روز نشسته بودم گوشه خودم

که تصمیم گرفتی آهنگ گوش کنی

حیدو خواند! قلبم لرزیده بود از همان بار اولی که صدای خودت را شنیده بودم ها! ولی من را چه به این غلط ها

اما خب لعنتی دوباره لرزید

یک روز خواستی دستم را بگیری

با قلبم تنم هم لرزید...

یک روز هم سرم را تکیه دادم به تنت و تنم دیگر تن نشد برایم...

یک روز بوسیدمت و بعدش وقتی به آینه نگاه کردم، خودم را ندیدم...

همیشه از خودم میپرسم چرا باید من را بخواهی؟

یک منِ معمولیِ خیلی ضعیف را که هیچطوره با تویِ همه چیز تمامِ خیلی خوب سنخیت ندارد؟

چه دارم؟

چه خواستی و در من پیدا کردی؟

راستش را بخواهی میدانم که من هیچوقت آن زن نیستم برایت

راستش را اگر بیشتر بخواهی گاهی از سر لج اینکه شبیه آن زن نباشم، خیلی کارها نمیکنم!!

راستش را بخواهی خوب میدانمکه من مثل بچه دبیرستانی ها یکهو دلم لرزید و آب رفتم برایت اما تو، مثل قبلا خودم، اهل این قرتی بازی ها نیستی

راستش را اگر نخواهی، همیشه باور میکنم هیچوقت هیچکس را شکل و اندازه من نخواستی اما اگر راستش را بخواهی خوب میدانم هر گلی بوی خودش را دارد :)

راستش را بگویم میدانم قصه کوتاهیم اما دلم میخواهد آخرین برش زندگی ام را نوشته باشیم ...