بنظرت کدومش زیباتره؟

اینکه نتونن رهات کنن یا بلد نباشن رها کردن رو یا بترسن از رها کردن؟

بنظرت کدومش سخت تره؟

بلد باشی رها کنی و رها نکنی؟ بلد نباشی رها کنی و دلت بخواد رها کنی؟ در خودت توانایی رها کردن رو نبینی؟

میدونی عزیزم

من آدم بلد بودن رها کردنم

وقتایی که ناراحتی از پا درم میاره ولش میکنم بره

وقتی آدما اذیتم میکنن رهاشون میکنم برن

گاهی حتی خودمم ول کردم و رفتم

تنها جایی که هیچوقت ولش نکردم برم خونمه

راستشو بخوای بنظرم خونه جاییه که تهش قراره بهش برگردی، لباس خونگیاتو تنت کنی و با خودت بگی آخیش!! هیچ جا خونه نمیشهو

بخاطر همینم هرچقدر دور بری یا طولانی مدت بری بازم ول نکردی!

میدونی رها کردن یعنی چی؟

یعنی تصور کن که سوار هواپیمایی و بعد یهو پنجره باز میشه و تو مهم ترین وسیلت رو باد میبره!

کجا؟ نمیدونی!

اصلا چطوری شد که اینطوری شد؟ نمیدونی!

رها کردن باید این شکلی باشه بنظرم. البته منظورم شکل از دست رفتنشه، یعنی تو شاید ده ها بار دیگه بری چیزی شبیه اون بخری و داشته باشی ولی اون نمیشه برات!

از طرفی باید اینطوری باشه که وقتی به یادش میاری حسرت نخوری! حسرت خوردن برای فقدانه برای از دست دادن، بنظرم باید بین رهایی و از دست دادن فرق قائل شد!

نمیدونم این درست هست یا نه، ولی من اغلب برای رها کردن هام

اوه ببخشید

باید بگم

من همیشه!

برای رها کردن هام خودم رو قانع میکنم، نه با دلایل پوشالی، کاملا منطقی و همه جانبه. اینطوری بعدا هیچوقت نه با شرایط یکسان مقایسه میکنمش، نه حسرت میخورم و نه حتی بهش افتخارمیکنم، صرفا تبدیل به یک خاطره میشه.

حالا یه سوال دارم

سوالی که جوابش رو نمیدونم

و جوابش خیلی برام مهمه!

کی وقت رها کردنه؟