یادمه وقتی به دنیا اومدم تو منو خیلی دوست داشتی
خیلی خیلی زیاد
همیشه کنارم بودی، همیشه مراقبم بودی، همیشه میپرسیدی چی میخوام که برام بیاری، و بیشترین زمان بیداریت کنار من بود
من بغلیت و وابسته ات شده بودم
هر روز بزرگتر شدم
تپلی تر شدم
خسته میشدی از اینکه مدام بغل میخواستم، منم مدام گریه میکردم که بغلم کنی، هم دلت برام میسوخت هم کفرت در میومد
چیزای دیگه ایم شروع کردم به خواستن مثل "با من بازی کن"
با بزرگ تر شدنم هم خواسته هام بزرگتر میشد
منو ببر پارک، منو ببر شهربازی، برام اینو بخر ، اونو میخوام
تو دوسم داشتی
و من آویزونت بودم
خودت خواستی البته، من بچه آرومی بودم، تو بد تربیتم کردی و بدعادتم کردی و اینطوری شدم
بعدش یه روز خیلی خسته بودی
تا قبل از اون روز فقط بهم بی توجهی میکردی و ده تا یکی حواست بهم بود و بخاطرش گریه میکردم
اما اون روز سرم داد زدی
اون روز حرفایی بهم زدی که که فقط گریه نکردم، من باهات قهر کردم
و با اینکه دوسم داشتی اما یه نفس راحت کشیدی
من دلم شکست بیشتر گریه کردم بیشتر قهر کردم
یه روز کوله پشتیمو یواشکی جمع کردم و فرار کردم
تو عصبانی شدی ناراحت شدی نگران شدی ازم متنفر شدی
بعد دوباره نگران شدی دلت تنگ شد
یادت افتاد ما باهم خیلی خوب بودیم خیلی خوش میگذروندیم
یادت افتاد چقدر اذیتت میکردم
یادت افتاد چقدر ولم کردی
بعدش گریه کردی
بعدش دلت شکست
بعدش باهام قهر کردی
یه روزم پشیمون شدی
یه روزم وقتی یکی دیگه به دنیا اومد و بزرگ شد و میخواستی مثل من نشه و مراقبش بودی
دلت برام تنگ شد
آخه من اندازه اون اذیتت نمیکردم
اون اندازه من دوستت نداشت
دلت برام تنگ شد.
گریه کردی...
بچه دار شدن هم مقوله ی عجیبیه
با اینکه تو زندگی خودمون زیاد خوشبخت نیستیم و می دونیم این دنیا جای زیاد خوبی نیست با این حال زندگی رو به یکی دیگه هم هدیه می دیم یا تحمیل می کنیم... نمی دونم
بعد با تربیت کردن آزارش می دیم . اجازه می دیم محدودمون کنه و بعد محدودش می کنیم
عامل دور شدن از هدف هامون می دونیمش
سرش منت می ذاریم
کنترلش می کنیم
در نهایت وحشتناک دوسش داریم و نگرانشیم و هیچوقت نمی فهمیم به خاطر خودش دوسش داریم یا چون در مقابلش مسئولیم و عذاب وجدان داریم
به دنیا اوردن موجودی که از لحظه ی تولدش تا ابد به هم وابسته ایم و از هم بیزار و هیچ چاره ای جز هم نداریم و به هم محدودیم بدون فرار
بزرگترین ترس زندگیم مادر شدنه ....