یه روز صبح خواستم از خواب بیدار بشم اما نتونستم

شایدم شدم نمیدونم!

برای من بیدار شدن باز کردن چشمام بود!

و اون روز صبح چشمام باز نشدن

یا اگه شدن چیزی رو نمیدیدم...

اون روز صبح با خودم فکر کردم مردم؟ یا اینم تمرین جدیدِ این زندگیه؟!

نمرده بودم

خندیدم

انقدر خندیدم که ازم ترسیدن

یه کور دیوونه واقعا ترسناکه بهشون حق میدادم

بخاطر همین نخندیدم

اما بازم ترسیدم

انگار یه کور ساکت هم ترسناک بود

بعدش تصمیم گرفتن زندانیم کنن

زندانیم کردن...

ام بازم میترسیدن

من یه کور زندانیه لال بودم

تصمیم گرفتن که من رو بکشن

کشتنم کار راحتی بود

اما انگار میترسیدن

اومدن و التماس کردن خودم رو بکشم

من رو بردن توی آسانسور و خیلی بالا رفتیم

من رو تا انگار لبه بوم بردن و خواهش کردن تمومش کنم

خندیدم

چرا هلم نمیدادن؟

اونها من رو تا اینجا اورده بودن!

اگر میپریدم یعنی خودم تمومش کرده بودم؟

یه قدم رفتم جلو و بله

خودم تمومش کردم

:)