جیران من

برای آزادی برای زندگی برای انسانیت برای من که یک زنم

اون روز

اون روز

دور نیست

فقط دیره...

خیلی دیر...

۲۳ دی ۰۱ ، ۱۵:۴۸ ۴ نظر
جیران کمندی

هیش آروم، میترسه...

اونیکه تو جیبت اندازه لنگر یه کشتی سنگین شده و زمینگیرت کرده فقط یه ریموته نهایتا 20 گرمیه

انقدر بزرگش نکن، هیچ نیازی نیست بابتش مدام بغض کنی

تو نباید بهش نیاز داشته باشی، اون از تو و دوست داشتنت میترسه، از اینکه دوستت داشته باشه و بابتش ازار ببینه میترسه، پس خودت رو اویزون زندگیش نکن

انقدر به اینکه آهنگ گوش میکنه توجه نکن، فراموش کن که فقط وقتی ناراحته یا ذهنش مشغوله یه تصمیم عذاب اوره آهنگ گوش میده و فراموش کن که اون تنها کسیه که که آهنگای موردعلاقت، مورد علاقشه

تو اذیتش کردی و اون نیاز داره که بره، اون دلش میخواد که بمونه اما میترسه و مطمئنه که باید بره چون دیگه نمیتونه تورو به اندازه ای دوست داشته باشه که از ازارت نترسه

تحمل کن.

-

-

میترسم اخبار و چک کنم یهو بخونم محمد قبادلو رو هم اعدام کردند تو زندان بجا جلو مسجد جامع

۱۹ دی ۰۱ ، ۱۴:۵۸ ۱ نظر
جیران کمندی

باز پس می آیی مرد؟

آن مرد رفت

آن مرد اگر باز هم بیاید اما از دستانم رفت

و من حتی نتوانستم بهانه نگه داشتنش را حفظ کنم

چه قصی القلب است منطق!

حکم که میکند کاری به اینکه جانت را میگیرد ندارد

حکمش لازم الاجراست، آن هم وقتی عمری برقص قلبت بوده

آن مرد را بعد از یک سال و ۴ ماه از دست دادم، بعد از صبوری های خیلی زیاد، بعد از مادرانه ها دخترانه ها و همسرانه های عجیب هرروزه.

آن مرد وقتی آمد نمیخواست قبول کند که من تازه به دنیا امده ام باور نکرد که من نه از عشق سررشته ای دارم نه از کار، شاید نباید میفهمید من برایش تا کجا میجنگم که هربار بیشت بخواهد و نداشتنش گریزانش کند از من.

وقتی آمد میدانستم که دنیای متفاوتی از دنیای همیشگی ام دارد، میدانستم که میرود هم، اما فقط خواستمش

یادم هست که منِ نامیرا دوبار هم برای رفتنش مردم که کاش ثمر مردنم مردن بود.

درد میکند

قلبم چندروزیست پیوسته تیر میکشد

قلبم مریض احوال است کاش دردش راستکی باشد

کاش توهم بمیری زن

کاش این درد بی انتها ته بگیرد جایی

کاش بمیری زن که حتی اگر آن مرد هم باز پس بیاید تو دیگر زنده نیستی

چه بی رحمی عقل

بازهم بسپار دست دل

بگذار برقصد به هر سازی

بگذار به نوایی هرچند حزن انگیز برقصاند تنش را...

.

.

.

مینویسم که یادم نره چی کشیدم این شبا جز سیگار!

۱۸ دی ۰۱ ، ۲۳:۴۱ ۶ نظر
جیران کمندی

این یکی هم آمین بگو

دست و بالم میلرزید سعی کردم پشت سرهم چای بخورم سعی کردم چیزای شیرینی که قندمو برگردونه بالا بخورم

سعی کردم لبخند بزنم سعی کردم با صدای بلند حرف بزنم سعی کردم شبیه ادمای خوشحال باشم

من خیلی منتظرت بودم، من واقعا منتظرت بودم، من واقعا دوست داشتم داشته باشمت، من میدونم ما باهم خوشبخت میشدیم، من مطمئن بودم به این موضوع

اما توهم با من خوشحال میشدی؟ توهم فقط داشتن من خوشبختت میکرد؟

میتونستی منه ناتمام رو دوست داشته باشی؟

میتونستی منه نه خوشبخت رو دوست داشته باشی؟

من میترسیدم از اینکه تو مثل من نتونی با نابسامونیاتم بخندی و من بمیرم از دردش

قلب من داشت از سینم میزد بیروون

داشتم با خودم تکرار میکردم که من هیچ حس خاصی ندارم

داشتم با خودم فکر میکردم این اصلا چیز مهمی نیست

اما بود تو مهم بودی تو ارزوی کل بچگیم بودی، تو آمینم بودی، تو روناهیم بودی، تو بچمون بودی.

۱۸ دی ۰۱ ، ۰۸:۴۰ ۲ نظر
جیران کمندی

من هم قاتلم؟

فکر میکنم

فقط فکر میکنم که اگر قتلی انجام داده بودم احساس گناه کمتری داشتم تا اینکه خون اونها روی دستام ببینم و مدام توی سرم کوبیده بشه :توهم شریک جرمی این قتلی با ترس و سکوتت

....

----------------------------------------------------------------------

من ترک خورده بودم و بعد شکستم

شکسته هامو جمع کردن من رو از نو ساختن

و بعد کوبیدنم زمین

حالا دیگه نمیدونم چی حالی دارم

نمیدونم اسم این این من چیه

نمیدونم کجای زندگی ایستادم

من همه احساساتم باهم قاطی شده و حتی هیچ خروجی ای نداشته

چکارش میشه کرد؟

۱۷ دی ۰۱ ، ۱۷:۰۶ ۱ نظر
جیران کمندی

به تاریخ 14 دی 1401

مرد عزیز

معذرت میخواهم که پنهانی نوشته ات را خواندم و دو مرتبه معذرت میخواهم که بی اطمینان از اینکه آیا برای من نوشته ای به خودم جرات پاسخ نوشتن را میدهم سه مرتبه عذر میخواهم اگر جوابم شایسته نیست..

این روزها سعی میکنم به تو فکر نکنم، می دانم که اینکار فقط سبب دوباره یاداوریت به خودم میشود اما واقعا سعی میکنم که به تو فکر نکنم.

این روزها فکر کردن به تو خیلی بیشتر از آنکه تو برای از دست دادن عشقش غمگین بودی، برایم دردناک است، اگر روزهای خمودگیت میخواستم برایت بمیرم، حالا خودم احساس جان به سر شدن میکنم و متاسفانه هرروزه دیدنت، بوی عطرت، شنیدن صدایت، حکم جیغ اطرافیان برای محتضر را دارد و فقط مرگ دردناکم را عقب میندازد.

من خودم را غرق کار میکنم، میدانم که دیگر وقت آمدن نداری، هر روز تا دوساعتی بعد از شروع شب کار میکنم برمیگردم خانه و میخوابم!

و گریه میکنم، خیلی گریه میکنم،متاسفانه تمام توانم را از دست داده ام، متاسفانه بدون توجه به مکان و زمان و آدمهای اطرافم شروع میکنم به گریه کردنی تمام نشدنی، اولش هی با دستمال چشمهام را فشار میدهم قبل از ریختن اشکهایم پاکشان میکنم اما بعد انگار دارم میمیرم و احمقانه برای زنده ماندن گریه میکنم.

و مردنی ترین لحظه دنیا لحظه ای است که تو حتی غمم را نمیبینی، دردم را نمیفهمی و ادعا میکنی دوستم داری و سنگ سنگین روی سینه ام مشابه لحدی است که کسی را زنده به گور میکند.

هیچ کجای زندگی ام، عشق قرار نبود این باشد، کاش همانطور که میگفتی عاشق تصورم از تو بودم و پاشیدنشان از هم تورا از زندگی ام میشست، متاسفانه این روزها هرچه تو بدتر میشوی غمگین تر میشوم نه برای از دست رفتن این رابطه، برای مهری که ظلم ناروا و دل تنگم بیشترش میکند.

میدانی آسانترین کار دنیا کتاب کردن تو و گذاشتنت توی جیب نداشته ام است، اصلا آسانترین کار دنیا دوختن جیبی برای حمل تویِ صرفا کتاب است!

میدانی من اولین باری که خواندم مرلین مونرو خواست در اوج بمیرد، عاشق ایده اش شدم؟ میدانستی که نوشتن عاشقانه هایم با تو حتی با پایان باز و تمام شدنش خیلی راحت تر از قصه های شفاهی هرروزه است؟

کاش ندانی که چطور آتش به دلم میندازی و چطور تن پاره پاره ام را هزارپاره میکنی، کاش ندانی که درد دانسنت را هم متاسفانه تاب میاورم برای ماندنت و نمیفهمی هااا این بیچاره هم آدم بود،  احساس داشت!

کاش باورت میشد که تاثیرت توی احساسم و زندگیم چه عمقی دارد...

کاش همان اندازه که بلد بودم رها کردنت را، میخواستم رهایت کنم...

میدانم درد دارد شنیدنش اما کاش بخواهم رهایت کنم و با یک پایان باشکوه جاودانه شود قصه مان.

تو حتی با گفتنم هم هیچوقت نخواهی فهمید حین نوشتن این جواب چندبار اشکم را پاک کردم چندبار دست لرزانم را مشت کردم و نخواهی دید که تماش سرکش های  ک و مدهایم، همه دنباله های میم و آ یم لرزیده اند تا نوشته شوند.

غم انگیز آنجایی بود که نمیدانستم از تمام شبکه های اجتماعی ات حذفم کردی، زنگ میزدم برای رفع کار و با خودم گفتم میرسم خانه خبر میدهم که چقدر هوا سرد شده چقدر باران قشنگ میبارد چقدر خانه گرم اما خالیست...

لعنت به تو زن احمق

لعنت بر دلت

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

امروز همکارم میگفت اگه زنگ گوشیتو عوض نکنی میرم به مدیر میگم (سرود زن مهدی یراحی)

گفتم برو بگو

میدونی این حق منه که برای زنگ گوشیم تصمیم بگیرم حق منه که نخوام فراموش کنم چی شده و کسی حق نداره ازم بگیرش.

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

مدیر بخشم اینطوریه که : چرا اشتباه کردی؟ نمیدونستم اشتباهه! یعنی چی نمیدونستی اشتباهه پس چرا کردی؟ چون فرضم فلان چیز بود! فرضت اشتباه بود چرا انجامش دادی؟ خب چون تو گفتی درسته! یعنی چی دارم میگم اشتباهه!؟ خب نمیدونستم به حرفم گوش میدی؟ نه گوش نمیدم! خب پس چی بگم وقتی هی میگم گوش نمیدی!! یعنی چی دارم میگم چرا این اشتباهو کردی؟ خب چون نمیدونستم چیکار کنم؟؟؟ اخراجی! باشه. همه چیزتم بردار ببر! باشه. (مکالمه با داد شروع و با داد تمام میشه)

همکارها اینطوری ان: چرا داد زدی؟ چرا جوابش رو دادی؟ چرا بهش احترام نذاشتی؟

واقعا چرا درک اینکه احترام یه چیز متقابله و من آدمی نیستم که وقتی ازم میپرسن چرا جواب ندم سخته؟! وقتی داره سرم داد میزنه حالت تدافعی من هم داد زدنه! وقتی میگم نمیدونستم اشتباه کردم و باز هی میپرسه من هیچ جواب جدیدی جز نمیدونستم ندارم که بدم!

این روزها فهمیدم اونایی که میتونن خودکشی کنند اما نمیکنند واقعا مبارزهای بزرگی ان، زندگی کردن خیلی سخته

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

رفتار درست با کسی که باهات قهرمیکنه چون باهاش قهر نکردی چیه؟ بغیر از تجویز قرص های صورتی

۱۴ دی ۰۱ ، ۱۹:۵۹ ۲ نظر
جیران کمندی

جنایت علیه بشریت در ایران :)

این جا ایران است، آنها از هر نظری جنایت علیه بشریت را مفهوم ببخشند از یک منظر مبرا هستند: اخراج مردم از مناطق اجدادی شان.

قطع به یقین هیچگاه تصور نمیشد متمدین ترین کشور خاورمیانه قرار است جزای محکومانش ممنوع الخروجی باشد!

۰۷ دی ۰۱ ، ۲۲:۲۴ ۱ نظر
جیران کمندی

مرد تولدت مبارک

سلام عشق

یه ساعت از شبت بخیری که گفتم گذشته و من هنوز بیدارم که بنویسم

تولد تویی که موقع خوردن کیک میتونم بهش بگم:

الانی که منو تو نشستیم تو خونه یه عده تو شهرای دیگه در حال جنگن،  به عده دارن شکنجه میشن یه عده دارن میمیرن

و تو برای من از ابتذال شر بگی

مبارک...

--------------------------------------------------

من پر از بغضم پر از کینه پر از حرص و پر از امید

چی شد که به اینجا رسیدیم!

چی شد که من برای اینکه معلم ازم سوال نپرسه به نیت 5 تن نذر نیکردم و وقتی نمیپرسید فکر میکردم بخاطر نذرمه و وقتی درکونی میخوردم از دنیا فکر کردم امتحان الهیه!

چی شد که توی عصر تکنولوژی و ادعا انقدر احمق بزرگ شدیم؟ انقدر معتقد به هیچ و پوچی که امروز برای از بین بردنش درگیر یه انقلاب درونیم!

----------------------------------------------

حالا هی تو بگو شب یلدا فلان شبه! به پیر قسم که هرچقدرم گریه کنم نمیشم زینب مولایی و درکی از شرایطش ندارم و شبی که رو جنازه بچش صبح کرد

قرار نیست اعدامم کنن که بفهمم شب یلداشون چی بوده!

------------------------------------------------------------------------

الان نویسنده های درست درمونش

خواننده های درست درمونش از فاز عزاداری دراومدن رفتن تو فاز جنگ

این مردم عادت دارن به غم به درد به شر

از اینا بگی باختی!

من چجوری بگم ما نمیتونیم اشک و بکنیم خشم! مگه نسل دهه هشتادیامونو از سر راه اوردیم

خب بفهم دیگه تحلیلگری، سیاسی بودی همه عمرت خیر سرت، خبرنگاری، نویسنده ای!

از هرچی شبکه اجتماعیه متنفر شدم، فقط چند دستگی فقط تو سر هم زدن

میخواد ده شب تو بالکن شعار بده خب بزاربده!!! بزار کنار اونایی که تو خیابونن از تو بالکنم شعار بدن خب، پوشش خبری بده دوتاشو که فقط به سمت یکیش نرن مردم

از خودم متنفرم که همه عمرم خودم بودم و حلقه کمتر از دوتادست دوستی که حالا هرکدومشونم یه سر دنیان

بزرگون انقدر درگیر جزییات میشن که یادشون میره کلیات چی بود .

---------------------------------------------------------------------------------------

من باید زن آزاد ایران آزاد باشم

نه مرحومه مغفوره جمهوری اسلامی که رو به پایانه!

------------------------------------------------------------------------------------

بازم تولد مبارک مرد، ایشالا سال دیگه این اعتصابا تموم شده برات تو ازادی جشن میگیرم.

۳۰ آذر ۰۱ ، ۲۳:۲۰ ۱ نظر
جیران کمندی

زد و بند

پارسال یه صورت وضعیتی رو برسی کردم که توش 2 میلیارد تومن! به پیمانکار اضافی پرداخت کرده بودن، بهش میگن زد و بند :)

اما لامصب یه جوری داده بود که هر بی سوادی ام میفهمید یه جای کار میلنگه! ولی خب پولم داده بودن به طرف! میدونی واکنشا اینجور وقتا چیه؟ تونسته بگیره نوش جونش اون نمیگرفت خودشون میخوردنش! حداقل این گرفته :)

----------------------------------------------------------------------------------

یکی از دوستام توی شهر دیگه ای رو حین تجمعات گرفتن

توی دوساعت براش پرونده رو ساختن و تکمیل کردن و چندوقته درگیر دادگاه و قاضی و این حرفاس، 17 سالشه.

من از خط عرزشی بودن برگشتم

من توی تمام فیلم هایی که خامنه ای راه میرفت برای صلابت قدم هاش دلم اب شده که به چه رهبر مقتدری دارم حتی با اینکه سنش انقدره!

همیشه هم اصلاح طلب بودم

همیشه هم معتقد بودم سردمداران در تلاشند برای اصلاح و بهبود

و همیشه معتقد بودم من ندزدم تو ندزدی دزدی تموم میشه (منظورم همه شکل از دزدیه) پس مقصر خودمونیم و الا جامعه خود ماست

اینارو میگم که بدونی من از کجا برگشتم به مرحله ای که استوری بذارم "گوه خوردم روز کشته شدن سلیمانی نوشتم یک مرد را کشتند"

حالا منتظرم این دوست ازاد شه بالاخره و ازش بپرسم چی باعث شد شجاعت به خرج بدی و بری تو خط مقدم این جبهه و بجنگی؟ چی باعث شد از اینکه بمیری نترسی؟ از اینکه فقط 17 سالته حسرت نخوری؟ به این فکر نکنی خب من که بابام پولداره غم پول و نون و کار ندارم؟ تو که حتی نرفتی شعار بدی، تو میدونستی بگیرنت با این تجهیزات حداقل محاربه رو شاخته.

میخوام ازش بپرسم چجوری بعد از این همه کتکی که خوردی، حرفایی که بهت زدن، دادگاهایی که میکشن میبرنت، اتهامایی که میخوری، هنوز سرتو بالا میگیری و یه جوری رفتار میکنی که انگار هیچی نشده

بهش بگم من میدونم الان زندانی، الان محارب، الان مفسد فی الارض خیلی افتخار داره، ولی خب توام عاقبتا رو دیدی، سر جوگیری نرفتی، ولی چی شد که رفتی؟

حالا منتظرم ببینم آزاد میشه؟

منتظرم ببینم بغیر از جرم خودش بابت جرم چندنفر دیگه متهم میشه و رای دادگاه چی میشه

امروز بدون اینکه بخوام خجالت بکشم یا از فساد دستگاه قضایی کشورم ناراحت باشم پرسیدم قاضیشو نمیخرید؟

گفتن مشغولن ببینن چی میشه ولی پروندش رو ساختن و به راحتی اولین لحظه بازداشتش نیست!

------------------------------------------------------------------------

۰۶ آذر ۰۱ ، ۱۶:۵۲ ۴ نظر
جیران کمندی

الان بارون زد و یادم داد

(آپدیت شد یه سری شفاف سازیا کردم)

اینجا همین الان

بارون زد و یادم داد....

--------------------------------

وقتی اخیرا خبر اتش سوزی هیرکانی رو خوندم ترس برم داشت، امکانش خیلی زیاد بود که عرزشی ها خودشون اینکارو کرده باشن

شرمسارم که بگم اخرشم پی اش رو نگرفتم ببینم جنگل به کجا رسید

میدونی بد ماجرا کجاست؟

اونجاکه حتی اگه تو تیم محیط زیستی هم باشی راهی به جایی نمیبری

تو اگه تیم حقوقی داشته باشی هم راهی به جایی نمیبری

تو اگه یه تیم مالی هم باشی منهدم میشی

تو اگه صاحب یه کسب و کار تازه مطرح شده و خوشنام باشی هم نابود میشی

تو نمیتونی یه کارخونه یا کارگاه تولیدی داشته باشی

تو نمیتونی شعبه دوم رستوران کافه یا برندت رو سر عشق دلت راه اندازی کنی

چون اینجا برای رسیدن به همه چیز مانع سر راهت قرار میگیره

اسم درستش مافیاست

ولی چون اینجا ایتالیا نیست شاید تو به اسم رانت باهاش اشنا باشی

بذار برات مثال بزنم

دوستی برای اولین بار چندین سال پیش ابتکار به خرج داد و توی خونه با وسایل ابتدایی شروع کرد به بسته بندی کردن مواد اولیه فلافل

و بعد کارش راه افتاد، و بعد وقتی داشت کارگاهش رو میزد بوووومب! پوکید! و رسید به اغذیه سرا زدن

دوستی بعد از فوت همسرش تقاضای مهریه شو کرد، ولی مرحوم (پدر- مادر) حقوق پسر رو میگرفتن و نمیدونم در جریان حق الارث زن از شوهرش هستین یا نه؟ اونم زنی که فرزندی نداره، در نهایت بعد از اینکه سه تا وکیل ادعای برد کردن باخت! واضح بگم چرا؟ چون مرحوم و خونوادش از خونواده سرشناس شهدا بود! نه که با شهدا مشکلی داشته باشم ها نه اصلا، بحثم سر استفاده از اسم و رسمه. و الا کلی شهید داریم که از شهدای گمنام هم گمنام ترن

از کیفیت کار دوستان محیط زیستی که مطلعید؟ صیدهای وحشیانه، شکارهای بی رویه، تخریب جنگل نابودی دریا، سدسازی ها که مطرحترینشون سد گتونده هم که معرف حضور هست!

تیم های مالی هم که اختلاسا رو دیدید!

اسنپ و دیجی کالام از اول مال سپاه نبود، رسید به اون مرحله یا میدیش به من یا نابودت میکنم!

------------------------------------------------------------

اینجا قبل از اینکه بارون زد و یادم داد،

یاد گرفته بودم هر تلاشی بی فایدس چون بهرصورت مانع ها، چاله و دست اندازهای کوچیک نیستن، اینجا مانع ها اوار میشن روی سرت و تورو قانع میکنند که هرتلاش درست و مثبتی بی فایدس

اما حالا هممون امیدواریم، امیدواریم که این خونه فساد رو ویران کنیم، توی ویرانه هاش از سرمای زمستان عبور کنیم، و شروع کنیم به ساختن رگ به رگ پی اش و دیوارهاش.

من میدونم که ما مردم خوش سخن و بدعملی هستیم، کاملا بهش واقفم، اما شما بگو؟ این مردم حقشون نیست یه بار خودشونو بیازمایند؟ شاید اگه واقعا بهشون فرصت داده باشه به اندازه خوش سخنیشون خوش عمل هم باشند. ها؟

۰۴ آذر ۰۱ ، ۲۲:۰۹ ۰ نظر
جیران کمندی

دختر یا پسر

من زرتشتی نیستم، من ساسانی هم نبودم، من از جزییات این توانستن ها خبر ندارم، امروز هم زن میتواند هرکدام از موارد بالا را داشته باشد ولی با پاره شدنش!

این رو گذاشتم که بگم، آدم انتظار داره در گذر زمان، پیشرفت کنه، و پیشرفتش حلزونی و منوط به پسرفت در سری مسائل دیگه نباشه. این رو گذاشتم که بگم در خانواده کوچک من دختر یا پسر بودن مطرح بود و هست.

یه پست گذاشته بودم راجب این اصلاح یه انقلابه

میدونی این روزا بیشتر دارم راجب جمهوری اسلامی از اغاز تا امروزش میخونم

و هر دو سال یکبارش با خودم میگم مردم چجوری اجازه پیشروی دادن به اینا؟

راستش من تو کشورای دیگه زندگی نکردم بدونم چطوریه

من وقتی به خونوادم نگاه میکنم و تعمیمش میدم به جامعه میبینم ای دل غافل من خودم هم تن دادم به این شکلی بودن این خانواده و خب حتما همینطوری تن دادیم به شرایط جامعه

میخوام برات یه فریم از زندگیم رو نمایش بدم که بدونی من از چی خستم:

یخچال سوخت! این بعد از صدای بلند یخچال و بعد خاموش شدنش اولین چیزی بود که به ذهنم رسید

من ماهی 6 میلیون حقوق میگیرم و حداقل روزی 8 ساعت کار میکنم معمولا ماهی 25 تا40ساعت اضافه کاری میکنم، من مریض نمیشم، من سفر نمیرم، من کافه و مهمونی نمیرم، برای من مهمون نمیاد، هزینه خریدهای بزرگ مثل حبوبات، برنج، روغن نباتی، رو خونواده برام تقبل میکنند. من اگر خرید لباس بخوام انجام بدم نهایتا سالی یه باره و اگه چیزی ضمن سال بخرم لباس زیره!

دومین چیزی که به ذهنم رسید این بود: خدایا خرجش کم بشه فقط 22 تومن دارم!

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

تو نمیتونی توی جامعی که توی دانشگاهش بهت یاد میدن اگه میخوای بدزدی، تیر بدزد، ستون ندزد

توی دانشگاهش بهت یاداوری میکنن 3 سال اولش سخته بعدش مدرک نظام میگیری میفروشیش خوب میشه

توی دانشگاهش بهت یاد میدن تا فرصت داری به کسی وصل شو که بری سرکار

توی دانشگاهش بهت یاد میدن درس بخون مقاله بده که بتونی بری

توی دانشگاهش یاد میگیری اونکه سوگلیه نمرش بهتره، زبون درازی کنی حتی به حق جات تا 8 ترم اینده سر همین کلاسه

نمیتونی امید داشته باشی که با درست بودن خودت، خودت بعنوان یه عضو از جامعه، میتونی جامعه رو درست کنی

چون تو با هرکس حرف میزنی متوجه میشی اون معتقده اشتباهی نمیکنه، میدونی چرا؟ چون بهش همین یاد داده شده بعنوان شیوه درست! و چیزی که درسته غلط نمیشه که!!

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

۰۲ آذر ۰۱ ، ۲۰:۳۶ ۳ نظر
جیران کمندی

اولین شاعر زن پارسی گوی

اینجا و اینجا و اینجا معرفی شده این بانو.

الا ای غایب حاضر کجایی؟
به پیش من نه ای آخر کجایی؟

بیا و چشم و دل را میهمان کن
وگرنه تیغ گیر و قصد جان کن

دلم بردی و گر بودی هزارم
نبودی جز فشاندن بر تو کارم

زتو یک لحظه دل زان برنگیرم
که من هرگز دل از جان برنگیرم

اگر آیی به دستم باز رستم
و گرنه می ‌روم هر جا که هستم

به هر انگشت درگیرم چراغی
تورا می ‌جویم از هر دشت و باغی

اگر پیشم چو شمع آیی پدیدار
و گرنه چون چراغم مرده انگار

رابعه بلخی را مادر شعر فارسی نام داده اند اجداد او از اعراب بوده اند که در پی حمله و تسخیر خراسان به بلخ آمده بودند.

 

اولین شاعره زبان فارسی دری که در کتاب‌ها او را به نام رابعه نامیده‌اند دختر کعب قزداری که شخصی فاضل و محترم در دوره سلطنت سامانیان بوده و در سیستان شهر «بست» قندهار و بلخ حکومت می‌کرده است.

رابعه بلخی دختری سیه‌چشم و بلند قامت و زیبا بود و بسیار زیبا سخن می‌گفت با وجود اینکه وی خواستگاران زیادی داشت، اما پدر همه را بی‌جواب می‌گذاشت تا به بستر مرگ افتاد. پس از مرگ کعب، حارث برادر رابعه بر تخت پدر می‌نشیند و در یکی از بزم‌های شاهانه او، رابعه با بکتاش، از کارگذاران نزدیک حارث دیدار می‌کند. عطار جایگاه بکتاش در دربار را کلیددار خزانه عنوان کرده است. رابعه بی‌درنگ دل به بکتاش می‌بازد.

  

از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد. دیدگانش چون ابر می گریست و دلش چون شمع می گداخت و چون عشق دختر بر نرینه و خصوصا دختر پادشاه بر غلامی گناه نابخشودنی بود و ننگی بر دامان خانواده از اظهار آن انکار مینمود و عاقبت پس از یک سال, رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پا در آورد و بر بستر بیماریش افکند. 

 

رابعه دایه‌ای مهربان و دلسوز داشت که با ترفند و حیله توانست این عشق پنهان را از زبان وی بیرون کشد. در نهایت دایهٔ رابعه که از علاقه رابعه به بکتاش آگاه می‌شود، میان آن دو واسطه می‌شود. رابعه خطاب به بکتاش نامه‌ای می‌نویسد و تصویری از خویش ترسیم کرده و پیوست آن نامه می‌کند و بدست دایه می‌سپارد تا بدو رساند.

 

چون بکتاش نامه رابعه را می‌خواند و تصویر او را می‌بیند بدو دل می‌بازد و نامه‌اش را پاسخ می‌دهد. این نامه‌نگاری‌های پنهانی ادامه پیدا می‌کند و رابعه اشعار فراوانی خطاب به بکتاش ضمیمه نامه‌ها کرده و برای او می‌فرستد.

 

روزی بکتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و همان دم به دامنش آویخت. اما بجای آنکه از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند باخشونت و سردی روبرو گشت. رابعه چون میدانست فاش شدن رازشان به مرگ هر دو خواهد انجامید که با سختی او را از خود راند و پاسخی جز ملامت نداد.

 

بکتاش نا امید برجای ماند و گفت: «ای بت دلفروز, این چه ماجرایی است که در نهان برای من شعر می ‌فرستی و دیوانه ‌ام می‌ کنی و اکنون روی می ‌پوشی و چون بیگانگان از خودمی رانیم؟» و رابعه پاسخ داد که: «از این راز آگاه نیستی و نمی‌ دانی که آتشی که در دلم زبانه می ‌کشد و هستیم را خاکستر می ‌کند چه گرانبهاست. چیزی نیست که با جسم خاکی سرو کار داشته باشد. جان غمدیدﮤ من طالب هوسهای پست و شهوانی نیست. ترا همین بس که بهانـﮥ این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی, دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانگان از آستانه ‌ام دور شوی.»

 

بر اساس روایت عطار، روزی لشکر دشمن به حوالی بلخ می‌رسد و بکتاش به همراه سپاه بلخ به نبرد می‌رود. رابعه که تاب بی‌خبری از وضعیت بکتاش را ندارد، با لباس مبدل و روی پوشیده، پنهانی در پس سپاه بلخ به میدان جنگ می‌رود.

 

بکتاش در گیرودار نبرد زخمی می‌شود و رابعه که جان بکتاش را در خطر می‌بیند، شمشیر کشیده و به میانه میدان می‌رود و پس از کشتن تعدادی از سپاهیان دشمن پیکر نیمه جان بکتاش را بر اسب کشیده از مهلکه نجات می‌دهد.

رابعه روزی درراهی به رودکی شاعر برخورد. شعرها برای یکدیگر خواندند و سـﺅال و جوابها کردند. رودکی از طبع لطیف دختر در تعجب ماند و چون از عشقش آگاه گشت راز را دانست و از آنجا به درگاه شاه بخارا, که به کمک حارث شتافته بود, رسید.

 

از قضا حارث نیز برای عذرخواهی و سپاسگزاری همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه ‌ای بر پا شد و بزرگان و شاعران بار یافتند شاه از رودکی شعر خواست او هم برپا خاست و چون شعرهای دختر را به یاد داشت همه را برخواند.

مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گویندﮤ شعر را از او پرسید. رودکی هم مست می و گرم شعر, بی ‌خبر از وجود حارث, زبان گشاد و داستان را چنانکه بود بی ‌پرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامی اسیر گشته است چنانکه نه خوردن می داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن کاری ندارد. راز شعر سوزانش جز این نیست‌.

 

حارث بسیار خشمگین می‌شود، به بلخ بازمی‌گردد و پس از یافتن صندوقی حاوی اشعار رابعه در اتاق بکتاش، به گمان ارتباط نامشروع آنان، فرمان می‌دهد بکتاش را در زندان افکنده و رابعه را به گرمابه برده و رگِ دستان او را بگشاید و درِ گرمابه را به سنگ و گچ مسدود کنند.

 

روز بعد چون در گرمابه را می‌گشایند، پیکر بیجان رابعه را مشاهده می‌کنند که با خون خویش اشعاری را خطاب به بکتاش با انگشت بر دیوارهٔ گرمابه نگاشته‌است. بکتاش پس از آن، به نحوی از زندان می‌گریزد و شبانه سر از تن حارث جدا می‌کند، سپس بر مزار رابعه رفته و خنجری بر سینه خود فرو می نشاند.

------------------------------------

فراموش نکنیم این جمله رو:

به نام خدا نوید افکاری هستم- سکوت شما یعنی حمایت از ظلم و ظالم.

۰۱ آذر ۰۱ ، ۲۲:۰۷ ۴ نظر
جیران کمندی

انقلاب زنانه- شب اول

این پست عقاید شخصی است و هیچ تحلیل حرفه ای و مبنی بر منبعی ندارد.

-

-

-

کسانی که دنبالم کردند قبلا میدونند که کجا ساکنم

اینجا انقلاب کاملا زنانه است.

محله ای که شب ها برای اعتراض ، شعار و تجمع میرم(نه برای پیاده روی!!) پارک بزرگی داره، توی این پارک پسرهای جوون غالبا توی دسته های 15 نفره حرکت میکنند و بازی میکنند یا دور هم جمع شدند.

به محض اینکه دختر تنهایی به دختر تنهای دیگه ای میپیونده، دو نفر لباس شخصی دنبالشون میفتند و اگه اون دو نفر بشه چهارنفر، گوشیشون رو در میارند و فیلم میگیرند و عکس، چنانچه چیزی هم رد و بدل بشه مستقیم اقدام میکنند تا ببینند چی بوده.

فضا کاملا امنیتی است

مردها به محض اینکه تجمعی شکل میگیره همراهی میکنند، اما شروع کننده نیستند، کاملا هم بهشون حق میدم، این شب ها توی بردن مردها لحظه ای درنگ نمیکنند. اگر زن رو کتک میزنند و هلش میدن که بره، مرد رو با اولین اعتراض دستگیر میکنند و میبردند.

-

-

-

بسم الله الرحمن الرحیم

نه چون به خدا اعتقاد دارم، چه بسا تمام اعتقاداتم رو از دست هم دادم و دیگه هیچ پیوندی بین خودم و هیچ نوع از منبع انرژی نمیبینم.

من تا اون روز هیچوقت توی هیچ تجمع اعتراضی شرکت نکرده بودم، هم سنم میرسید که شرکت کنم هم اگه عقلم میرسید باید شرکت میکردم اما متاسفانه عقب موندگی باعث شد بخوام توی مردابم حل بشم.

قبلش میخوام به یک درگیری در گذشته اشاره کنم:

نیزار ماهشهر:

این کشتار صرفا با نام نیزار ماهشهر شناخته میشه، این نیزار در واقع در شهر چمران در نزدیکی ماهشهره، متاسفانه گستره کشتار فقط مربوط به شهر چمران نبوده اما چون کشتار در اون قسمت بصورت دسته جمعی بوده و جنازه ها در نیزار که در واقع باتلاقه دفن شدن (واژه درست سر به نیست شدن رو نمیدونستم چجوری باید بگنجونم!) با این اسم شناخته شده، یه شهر عرب نشین تر هم حوالی ده دقیقه ای این شهر بوده که تعداد کشته هاش با کشته های نیزار برابری میکرده متاسفانه نت سیستمم وصل نمیشه ولی میتونید با سرچ کردن کشتار نیزار ماهشهر و خوندن روایتی که یک مهندس از اون روزها داشته (با رادیو فردا) خیلی بهتر ماجرا رو بخونید. اگر هم نتم وصل شد لینکش رو میذارم.

-

-

-

شب اول:

فراخوان برای ساعت 7 بود، اما ساعت10 هسته اولیه شکل گرفت

من ساعت 9:45 تصمیم گرفتم برگردم خوته و وقتی بهم خبر دادند شروع شده تا برسم تموم شده بود!

وسط میدون با اینکه جمعیت متفرق شده بود یه لباس شخصی پسر جوونی رو از یقه گرفت و شروع کرد به کشیدن و بردنش، سه تا پسر و من، از جمع تماشاگرها جدا شدیم و حمله کردیم سمتش، ترسید و با اینکه یقه پسر دستش بود بطور کاملا غریزی، نه آموزش دیده! شروع کرد به اسپری فلفل زدن. چشمام کور شد! اما پسرا با لگد و من با چنگ زدن! تونستیم پسر رو آزاد کنیم، اما لباس شخصی دست از سرمون برنداشت

چندتا تا مرد نظامی، قد بلندبا لباس های تقریبا آبی رنگ (چشمام دیگه خوب نمیدید) با کلاه نظامی اومدن سمتمون و سه تاشون جلوی من ایستادن، مسن بودند و کاملا ورزیده، وقتی لباس شخصی حمله کرد سمتم عقب روندنش و یکیشون من رو برد سمت یکی از فروشگاههایی که یه عده آدم توش بودن و کرکرش داشت میومد پایین و خب مردم ترسیدن از دیدنش و فرصت نشد برم پیششون

در یه پارکینگ خونه رو زد و هلم داد توی خونه

ده قدم جلوتر همون لباس شخصی با دوتا دختر درگیری لفظی پیدا کرد و در نهایت اونارو سوار کرد برد.

چیزی که توی این شب ها فهمیدم این بود که قشر خاکستری نظامی که آموزش دیدن، نه ارازل و بسیجیا، خاکستری نیستن، طوسی کمرنگن.اینها اونایین که زمانی که پیروز بشیم، با تکیه بر این پیروزی اسلحه شون رو سمت مافوق میگیرن، توی درگیری های خیابونی باعث میشن سیاه لشکر باشن و زمان حمله و سرکوب درواقع چون به تعداد کمیشون، کیفیت ندارن، کفه ترازو رو سمت ما سنگین میشه.

-

-

-

بقول غزاله چلاوی عزیز: نترسید نترسید ما همه با هم هستیم.

۳۰ آبان ۰۱ ، ۱۸:۵۹ ۲ نظر
جیران کمندی

قرةالعین

زرین‌تاج قزوینی (فاطمه یا ام‌السلمه) مشهور به طاهره قُرةالعَین یا طاهره بَرَغانی (زادهٔ ۱۲۲۸ قمری برابر با ۱۸۲۳ میلادی در قزوین – درگذشتهٔ ۱۲۶۸ قمری برابر با ۱۸۵۰ میلادی) شاعر و دین‌شناس بانفوذ کیش بابی در ایران بود.

طاهره دختر «آمنه خانم قزوینی»، زنی عالم و «ملاصلاح برغانی»، و عروس «شیخ محمد تقی» معروف به «شهید ثالث» بود. «سید کاظم رشتی» پیشوای شیخیه به وی لقب «قرةالعین» داد و بهاالله او را «طاهره» نامید. قرة‌العین شاعری خوش ذوق بود و در میان زنان شاعر شهرت خاصی داشته و دارد. شیخیه او را «قرة العین» و بابیه «طاهره» لقب دادند. وی فرزند حاج صالح قزوینی و همسرملا محمدبرغائی بود. در سال ۱۲۳۳ هجری قمری در قزوین به دنیا آمد. فقه و اصول و کلام و ادبیات عرب را نزد پدر آموخت. آثار شیخ احمد احسائی و سید کاظم رشتی را که رهبران مکتب شیخیه بودند، مطالعه کرد و با سید رشتی مکاتبه و ارتباط برقرار کرد و سید کاظم رشتی در رسائل خود او را قرةالعین نامید.

مطالعه آثار و عقاید شیخیه زندگانی او را دگرگون ساخت. دو پسر و یک دختر خود را به شوهر خود سپرد و به قصد دیدن سید رشتی به کربلا رفت. وقتی به آنجا رسید که سید در گذشته بود. قره العین در آن زمان ۲۹ سال داشت. در خانه سید اقامت گزید و از پس پرده به تدریس طلاب پرداخت.
بر طبق روایاتی که در دست است می‌توان دریافت که طاهره زنی زیبارو بوده‌است. با توجه به فضیلت، علم و هوشیاری طاهره، ناصرالدین شاه قاجار دلباخته او شده و از وی خواستگاری می‌کند.

قرةالعین پیشنهاد ناصرالدین شاه را رد می‌کند و نمی‌پذیرد که از افکار و عقاید آزاداندیشانه اش دست کشیده و به ملکه دربار تبدیل شود و به حرمسرای پادشاهی برود.
بر اساس اسناد برجای مانده، طاهره نه تنها اشعار و نثر استادانه‌ای داشت، بلکه در نظریه پردازی سیاسی نیز از پیشتازان بوده‌است. طاهره طرفدار دین بابی، اولین زن ایرانی است که مسئله تساوی حقوق زن و مرد را در سال ۱۸۴۸ یعنی ۴ سال پس از ایمان او به باب و آئین بابی، مطرح نمود. عده‌ای او را برجسته‌ترینِ افراد در مسئله دفاع از حقوق زنان می‌دانند.
او در سال ۱۸۴۸ میلادی، از حقوق برابر زنان و مردان سخن می‌گوید. به همین دلیل محمود خان کلانتر تهران برای او زندانی در قلعه طبرسی که واقع شده در کاخ طبرسی بود ساخت و به مدت یک سال او را در حبس نگاه داشت.

کلانتر زندانبان از او خواست که اظهار ندامت بکند و سپس او را تهدید به مرگ نمود. طاهره می‌گوید: «می توانید به زودی، هر گاه که اراده کردید، مرا به قتل برسانید. اما جلوی پیشرفت و مبارزهٔ زنان برای آزادی را که روزگارش بزودی خواهد رسید، نمی‌توانید بگیرید.»

با آگاهی و آمادگی کامل از قبول پیشنهادات امتناع کرده و سرانجام به فرمان ناصرالدین شاه قاجار و صدارت میرزا تقی خان امیرکبیر وقتی که ۳۶ سال داشت به قتل رسید. او را با روسری که بر سر می‌نهاد خفه کردند و در چاهی انداختند.

۳۰ آبان ۰۱ ، ۱۸:۱۶ ۰ نظر
جیران کمندی

سرنوشت

به نام تو

به یاد مرگ این پاییز

میخواستم صفحه را سفید بگذارم

تا اگر خواستی، خودت بنویسی اش

یا اگر خواستی بِکِشی اش

بعد اما

سینه ام را پر حرف و تنم را پر درد دیدم

دستم به نوشتن نمیرفت اما، چشمانم لبالب از حرف بود

در نهایت اما انگار سکوت چاره سرنوشتم بود

۱۷ مهر ۰۱ ، ۱۴:۴۸ ۲ نظر
جیران کمندی