یک روزی پرسیدم من مهم ترین زن زندگی ات هستم؟ جواب داد نه!

من آن روز تصمیم گرفتم ترکش کنم و ترکش کردم.

وقتی برای اولین و آخرین بار در زندگی ام به رابطه تمام شده ام برگشتم پذیرفته بودم که من هیچوقت قرار نیست خواسته های زنانه ام ار از مردی بخواهم که برایش اهمیتی که میخواهم داشته باشم ندارم.

هربار که چیز تازه ای شد قلبم آنقدر باید میشکست نشکست؛ آنقدر که باید ناراخت میشدم نشدم؛ اگر قبلا نبودش معنیه مرگ بود حالا هنوز میتوانستم زندگی کنم.

اما خب من روزهای زیادی را گریه کردم.

من میدانستم که در زندگی اش چه کسی نیستم؛ اما چون میدانستم در زندگی ام کیست؛ همیشه گریه کردم و بعد برایش خندیدم.

این بهترین درس زندگی ام بود.

نقاب شماره سه؛ هیچوقت هیچکس نمیفهمید که من دقیقا چه کسی هستم.

من با هربار گریه کردن؛ از نو متولد میشوم. شاید این مرگ های پرتکرار من را نکشد اما میدانم عمرم را یا خیلی کوتاه میکند؛ یا آنقدر آبدیده میشوم که دیگر واقعا نمیمیرم.