فکر میکنم

فقط فکر میکنم که اگر قتلی انجام داده بودم احساس گناه کمتری داشتم تا اینکه خون اونها روی دستام ببینم و مدام توی سرم کوبیده بشه :توهم شریک جرمی این قتلی با ترس و سکوتت

....

----------------------------------------------------------------------

من ترک خورده بودم و بعد شکستم

شکسته هامو جمع کردن من رو از نو ساختن

و بعد کوبیدنم زمین

حالا دیگه نمیدونم چی حالی دارم

نمیدونم اسم این این من چیه

نمیدونم کجای زندگی ایستادم

من همه احساساتم باهم قاطی شده و حتی هیچ خروجی ای نداشته

چکارش میشه کرد؟