دست و بالم میلرزید سعی کردم پشت سرهم چای بخورم سعی کردم چیزای شیرینی که قندمو برگردونه بالا بخورم
سعی کردم لبخند بزنم سعی کردم با صدای بلند حرف بزنم سعی کردم شبیه ادمای خوشحال باشم
من خیلی منتظرت بودم، من واقعا منتظرت بودم، من واقعا دوست داشتم داشته باشمت، من میدونم ما باهم خوشبخت میشدیم، من مطمئن بودم به این موضوع
اما توهم با من خوشحال میشدی؟ توهم فقط داشتن من خوشبختت میکرد؟
میتونستی منه ناتمام رو دوست داشته باشی؟
میتونستی منه نه خوشبخت رو دوست داشته باشی؟
من میترسیدم از اینکه تو مثل من نتونی با نابسامونیاتم بخندی و من بمیرم از دردش
قلب من داشت از سینم میزد بیروون
داشتم با خودم تکرار میکردم که من هیچ حس خاصی ندارم
داشتم با خودم فکر میکردم این اصلا چیز مهمی نیست
اما بود تو مهم بودی تو ارزوی کل بچگیم بودی، تو آمینم بودی، تو روناهیم بودی، تو بچمون بودی.
میشه من ناتمام رو دوست داشت؟
این سوالیه که دیگه حتی از خودم نمیپرسمش. عمر زیادی نکردم اما تقریبا میدونم که تنها کسی که میتونه این من رو دوست داشته باشه خودمم، اونم به سختی.
دیگه حتی نمیتونم تصورش رو بکنم که یک وجود غیر و ناکامل دیگه بیاد و برای دوست داشتن ما تلاش کنه.
+
و من خیلی ناراحتم از اینکه گاهی فقط بعضی ادمارو میتونیم توی قلبمون داشته باشیم...نه توی زندگیمون.