آن مرد رفت

آن مرد اگر باز هم بیاید اما از دستانم رفت

و من حتی نتوانستم بهانه نگه داشتنش را حفظ کنم

چه قصی القلب است منطق!

حکم که میکند کاری به اینکه جانت را میگیرد ندارد

حکمش لازم الاجراست، آن هم وقتی عمری برقص قلبت بوده

آن مرد را بعد از یک سال و ۴ ماه از دست دادم، بعد از صبوری های خیلی زیاد، بعد از مادرانه ها دخترانه ها و همسرانه های عجیب هرروزه.

آن مرد وقتی آمد نمیخواست قبول کند که من تازه به دنیا امده ام باور نکرد که من نه از عشق سررشته ای دارم نه از کار، شاید نباید میفهمید من برایش تا کجا میجنگم که هربار بیشت بخواهد و نداشتنش گریزانش کند از من.

وقتی آمد میدانستم که دنیای متفاوتی از دنیای همیشگی ام دارد، میدانستم که میرود هم، اما فقط خواستمش

یادم هست که منِ نامیرا دوبار هم برای رفتنش مردم که کاش ثمر مردنم مردن بود.

درد میکند

قلبم چندروزیست پیوسته تیر میکشد

قلبم مریض احوال است کاش دردش راستکی باشد

کاش توهم بمیری زن

کاش این درد بی انتها ته بگیرد جایی

کاش بمیری زن که حتی اگر آن مرد هم باز پس بیاید تو دیگر زنده نیستی

چه بی رحمی عقل

بازهم بسپار دست دل

بگذار برقصد به هر سازی

بگذار به نوایی هرچند حزن انگیز برقصاند تنش را...

.

.

.

مینویسم که یادم نره چی کشیدم این شبا جز سیگار!