کودک فریاد میکشید و پدرش را صدا میزد

زجه میزد و خودش را روی زمین عقب میکشید

صدای خنده وقیحانه ای بلند میشد

و تمام مسیری را که عقب رفته بود، جلو کشیده میشد

تنها گوشه اتاق کز کرده بود و این بار مادرش را صدا میزد

صدای باز شدن در از جا پراندش

حمله برد سمت شیشه

نه خبری از پدر بود نه از مادر

عقب عقب تا کنج آشپزخانه پس رفت

با افتادن سایه بلند روی دیوار، به روی تنش

لرزان زمزمه کرد:

بیای جلو میکشمت

صدای خنده ترساندش

صدای خنده یادش آورد که چه شده و قرار است چه شود

سلاح کوچکی که از کشوی کابینت برداشته بود جا خوش کرد توی تن خودش

و فردا روزنامه ها تیتر زدند:

دیروز دختربچه 10 ساله ای خودش را کشت!!

چه مسخره که نوشتند خودش را کشت....