جیران من

برای آزادی برای زندگی برای انسانیت برای من که یک زنم

۲۵ مطلب توسط «جیران کمندی» ثبت شده است

دختر یا پسر

من زرتشتی نیستم، من ساسانی هم نبودم، من از جزییات این توانستن ها خبر ندارم، امروز هم زن میتواند هرکدام از موارد بالا را داشته باشد ولی با پاره شدنش!

این رو گذاشتم که بگم، آدم انتظار داره در گذر زمان، پیشرفت کنه، و پیشرفتش حلزونی و منوط به پسرفت در سری مسائل دیگه نباشه. این رو گذاشتم که بگم در خانواده کوچک من دختر یا پسر بودن مطرح بود و هست.

یه پست گذاشته بودم راجب این اصلاح یه انقلابه

میدونی این روزا بیشتر دارم راجب جمهوری اسلامی از اغاز تا امروزش میخونم

و هر دو سال یکبارش با خودم میگم مردم چجوری اجازه پیشروی دادن به اینا؟

راستش من تو کشورای دیگه زندگی نکردم بدونم چطوریه

من وقتی به خونوادم نگاه میکنم و تعمیمش میدم به جامعه میبینم ای دل غافل من خودم هم تن دادم به این شکلی بودن این خانواده و خب حتما همینطوری تن دادیم به شرایط جامعه

میخوام برات یه فریم از زندگیم رو نمایش بدم که بدونی من از چی خستم:

یخچال سوخت! این بعد از صدای بلند یخچال و بعد خاموش شدنش اولین چیزی بود که به ذهنم رسید

من ماهی 6 میلیون حقوق میگیرم و حداقل روزی 8 ساعت کار میکنم معمولا ماهی 25 تا40ساعت اضافه کاری میکنم، من مریض نمیشم، من سفر نمیرم، من کافه و مهمونی نمیرم، برای من مهمون نمیاد، هزینه خریدهای بزرگ مثل حبوبات، برنج، روغن نباتی، رو خونواده برام تقبل میکنند. من اگر خرید لباس بخوام انجام بدم نهایتا سالی یه باره و اگه چیزی ضمن سال بخرم لباس زیره!

دومین چیزی که به ذهنم رسید این بود: خدایا خرجش کم بشه فقط 22 تومن دارم!

------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

تو نمیتونی توی جامعی که توی دانشگاهش بهت یاد میدن اگه میخوای بدزدی، تیر بدزد، ستون ندزد

توی دانشگاهش بهت یاداوری میکنن 3 سال اولش سخته بعدش مدرک نظام میگیری میفروشیش خوب میشه

توی دانشگاهش بهت یاد میدن تا فرصت داری به کسی وصل شو که بری سرکار

توی دانشگاهش بهت یاد میدن درس بخون مقاله بده که بتونی بری

توی دانشگاهش یاد میگیری اونکه سوگلیه نمرش بهتره، زبون درازی کنی حتی به حق جات تا 8 ترم اینده سر همین کلاسه

نمیتونی امید داشته باشی که با درست بودن خودت، خودت بعنوان یه عضو از جامعه، میتونی جامعه رو درست کنی

چون تو با هرکس حرف میزنی متوجه میشی اون معتقده اشتباهی نمیکنه، میدونی چرا؟ چون بهش همین یاد داده شده بعنوان شیوه درست! و چیزی که درسته غلط نمیشه که!!

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

 

۰۲ آذر ۰۱ ، ۲۰:۳۶ ۳ نظر
جیران کمندی

اولین شاعر زن پارسی گوی

اینجا و اینجا و اینجا معرفی شده این بانو.

الا ای غایب حاضر کجایی؟
به پیش من نه ای آخر کجایی؟

بیا و چشم و دل را میهمان کن
وگرنه تیغ گیر و قصد جان کن

دلم بردی و گر بودی هزارم
نبودی جز فشاندن بر تو کارم

زتو یک لحظه دل زان برنگیرم
که من هرگز دل از جان برنگیرم

اگر آیی به دستم باز رستم
و گرنه می ‌روم هر جا که هستم

به هر انگشت درگیرم چراغی
تورا می ‌جویم از هر دشت و باغی

اگر پیشم چو شمع آیی پدیدار
و گرنه چون چراغم مرده انگار

رابعه بلخی را مادر شعر فارسی نام داده اند اجداد او از اعراب بوده اند که در پی حمله و تسخیر خراسان به بلخ آمده بودند.

 

اولین شاعره زبان فارسی دری که در کتاب‌ها او را به نام رابعه نامیده‌اند دختر کعب قزداری که شخصی فاضل و محترم در دوره سلطنت سامانیان بوده و در سیستان شهر «بست» قندهار و بلخ حکومت می‌کرده است.

رابعه بلخی دختری سیه‌چشم و بلند قامت و زیبا بود و بسیار زیبا سخن می‌گفت با وجود اینکه وی خواستگاران زیادی داشت، اما پدر همه را بی‌جواب می‌گذاشت تا به بستر مرگ افتاد. پس از مرگ کعب، حارث برادر رابعه بر تخت پدر می‌نشیند و در یکی از بزم‌های شاهانه او، رابعه با بکتاش، از کارگذاران نزدیک حارث دیدار می‌کند. عطار جایگاه بکتاش در دربار را کلیددار خزانه عنوان کرده است. رابعه بی‌درنگ دل به بکتاش می‌بازد.

  

از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفانی سهمگین در وجودش پدید آمد. دیدگانش چون ابر می گریست و دلش چون شمع می گداخت و چون عشق دختر بر نرینه و خصوصا دختر پادشاه بر غلامی گناه نابخشودنی بود و ننگی بر دامان خانواده از اظهار آن انکار مینمود و عاقبت پس از یک سال, رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را یکباره از پا در آورد و بر بستر بیماریش افکند. 

 

رابعه دایه‌ای مهربان و دلسوز داشت که با ترفند و حیله توانست این عشق پنهان را از زبان وی بیرون کشد. در نهایت دایهٔ رابعه که از علاقه رابعه به بکتاش آگاه می‌شود، میان آن دو واسطه می‌شود. رابعه خطاب به بکتاش نامه‌ای می‌نویسد و تصویری از خویش ترسیم کرده و پیوست آن نامه می‌کند و بدست دایه می‌سپارد تا بدو رساند.

 

چون بکتاش نامه رابعه را می‌خواند و تصویر او را می‌بیند بدو دل می‌بازد و نامه‌اش را پاسخ می‌دهد. این نامه‌نگاری‌های پنهانی ادامه پیدا می‌کند و رابعه اشعار فراوانی خطاب به بکتاش ضمیمه نامه‌ها کرده و برای او می‌فرستد.

 

روزی بکتاش رابعه را در محلی دید و شناخت و همان دم به دامنش آویخت. اما بجای آنکه از دلبر نرمی و دلدادگی ببیند باخشونت و سردی روبرو گشت. رابعه چون میدانست فاش شدن رازشان به مرگ هر دو خواهد انجامید که با سختی او را از خود راند و پاسخی جز ملامت نداد.

 

بکتاش نا امید برجای ماند و گفت: «ای بت دلفروز, این چه ماجرایی است که در نهان برای من شعر می ‌فرستی و دیوانه ‌ام می‌ کنی و اکنون روی می ‌پوشی و چون بیگانگان از خودمی رانیم؟» و رابعه پاسخ داد که: «از این راز آگاه نیستی و نمی‌ دانی که آتشی که در دلم زبانه می ‌کشد و هستیم را خاکستر می ‌کند چه گرانبهاست. چیزی نیست که با جسم خاکی سرو کار داشته باشد. جان غمدیدﮤ من طالب هوسهای پست و شهوانی نیست. ترا همین بس که بهانـﮥ این عشق سوزان و محرم اسرارم باشی, دست از دامنم بدار که با این کار چون بیگانگان از آستانه ‌ام دور شوی.»

 

بر اساس روایت عطار، روزی لشکر دشمن به حوالی بلخ می‌رسد و بکتاش به همراه سپاه بلخ به نبرد می‌رود. رابعه که تاب بی‌خبری از وضعیت بکتاش را ندارد، با لباس مبدل و روی پوشیده، پنهانی در پس سپاه بلخ به میدان جنگ می‌رود.

 

بکتاش در گیرودار نبرد زخمی می‌شود و رابعه که جان بکتاش را در خطر می‌بیند، شمشیر کشیده و به میانه میدان می‌رود و پس از کشتن تعدادی از سپاهیان دشمن پیکر نیمه جان بکتاش را بر اسب کشیده از مهلکه نجات می‌دهد.

رابعه روزی درراهی به رودکی شاعر برخورد. شعرها برای یکدیگر خواندند و سـﺅال و جوابها کردند. رودکی از طبع لطیف دختر در تعجب ماند و چون از عشقش آگاه گشت راز را دانست و از آنجا به درگاه شاه بخارا, که به کمک حارث شتافته بود, رسید.

 

از قضا حارث نیز برای عذرخواهی و سپاسگزاری همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه ‌ای بر پا شد و بزرگان و شاعران بار یافتند شاه از رودکی شعر خواست او هم برپا خاست و چون شعرهای دختر را به یاد داشت همه را برخواند.

مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گویندﮤ شعر را از او پرسید. رودکی هم مست می و گرم شعر, بی ‌خبر از وجود حارث, زبان گشاد و داستان را چنانکه بود بی ‌پرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامی اسیر گشته است چنانکه نه خوردن می داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهانی برای معشوق نامه فرستادن کاری ندارد. راز شعر سوزانش جز این نیست‌.

 

حارث بسیار خشمگین می‌شود، به بلخ بازمی‌گردد و پس از یافتن صندوقی حاوی اشعار رابعه در اتاق بکتاش، به گمان ارتباط نامشروع آنان، فرمان می‌دهد بکتاش را در زندان افکنده و رابعه را به گرمابه برده و رگِ دستان او را بگشاید و درِ گرمابه را به سنگ و گچ مسدود کنند.

 

روز بعد چون در گرمابه را می‌گشایند، پیکر بیجان رابعه را مشاهده می‌کنند که با خون خویش اشعاری را خطاب به بکتاش با انگشت بر دیوارهٔ گرمابه نگاشته‌است. بکتاش پس از آن، به نحوی از زندان می‌گریزد و شبانه سر از تن حارث جدا می‌کند، سپس بر مزار رابعه رفته و خنجری بر سینه خود فرو می نشاند.

------------------------------------

فراموش نکنیم این جمله رو:

به نام خدا نوید افکاری هستم- سکوت شما یعنی حمایت از ظلم و ظالم.

۰۱ آذر ۰۱ ، ۲۲:۰۷ ۴ نظر
جیران کمندی

انقلاب زنانه- شب اول

این پست عقاید شخصی است و هیچ تحلیل حرفه ای و مبنی بر منبعی ندارد.

-

-

-

کسانی که دنبالم کردند قبلا میدونند که کجا ساکنم

اینجا انقلاب کاملا زنانه است.

محله ای که شب ها برای اعتراض ، شعار و تجمع میرم(نه برای پیاده روی!!) پارک بزرگی داره، توی این پارک پسرهای جوون غالبا توی دسته های 15 نفره حرکت میکنند و بازی میکنند یا دور هم جمع شدند.

به محض اینکه دختر تنهایی به دختر تنهای دیگه ای میپیونده، دو نفر لباس شخصی دنبالشون میفتند و اگه اون دو نفر بشه چهارنفر، گوشیشون رو در میارند و فیلم میگیرند و عکس، چنانچه چیزی هم رد و بدل بشه مستقیم اقدام میکنند تا ببینند چی بوده.

فضا کاملا امنیتی است

مردها به محض اینکه تجمعی شکل میگیره همراهی میکنند، اما شروع کننده نیستند، کاملا هم بهشون حق میدم، این شب ها توی بردن مردها لحظه ای درنگ نمیکنند. اگر زن رو کتک میزنند و هلش میدن که بره، مرد رو با اولین اعتراض دستگیر میکنند و میبردند.

-

-

-

بسم الله الرحمن الرحیم

نه چون به خدا اعتقاد دارم، چه بسا تمام اعتقاداتم رو از دست هم دادم و دیگه هیچ پیوندی بین خودم و هیچ نوع از منبع انرژی نمیبینم.

من تا اون روز هیچوقت توی هیچ تجمع اعتراضی شرکت نکرده بودم، هم سنم میرسید که شرکت کنم هم اگه عقلم میرسید باید شرکت میکردم اما متاسفانه عقب موندگی باعث شد بخوام توی مردابم حل بشم.

قبلش میخوام به یک درگیری در گذشته اشاره کنم:

نیزار ماهشهر:

این کشتار صرفا با نام نیزار ماهشهر شناخته میشه، این نیزار در واقع در شهر چمران در نزدیکی ماهشهره، متاسفانه گستره کشتار فقط مربوط به شهر چمران نبوده اما چون کشتار در اون قسمت بصورت دسته جمعی بوده و جنازه ها در نیزار که در واقع باتلاقه دفن شدن (واژه درست سر به نیست شدن رو نمیدونستم چجوری باید بگنجونم!) با این اسم شناخته شده، یه شهر عرب نشین تر هم حوالی ده دقیقه ای این شهر بوده که تعداد کشته هاش با کشته های نیزار برابری میکرده متاسفانه نت سیستمم وصل نمیشه ولی میتونید با سرچ کردن کشتار نیزار ماهشهر و خوندن روایتی که یک مهندس از اون روزها داشته (با رادیو فردا) خیلی بهتر ماجرا رو بخونید. اگر هم نتم وصل شد لینکش رو میذارم.

-

-

-

شب اول:

فراخوان برای ساعت 7 بود، اما ساعت10 هسته اولیه شکل گرفت

من ساعت 9:45 تصمیم گرفتم برگردم خوته و وقتی بهم خبر دادند شروع شده تا برسم تموم شده بود!

وسط میدون با اینکه جمعیت متفرق شده بود یه لباس شخصی پسر جوونی رو از یقه گرفت و شروع کرد به کشیدن و بردنش، سه تا پسر و من، از جمع تماشاگرها جدا شدیم و حمله کردیم سمتش، ترسید و با اینکه یقه پسر دستش بود بطور کاملا غریزی، نه آموزش دیده! شروع کرد به اسپری فلفل زدن. چشمام کور شد! اما پسرا با لگد و من با چنگ زدن! تونستیم پسر رو آزاد کنیم، اما لباس شخصی دست از سرمون برنداشت

چندتا تا مرد نظامی، قد بلندبا لباس های تقریبا آبی رنگ (چشمام دیگه خوب نمیدید) با کلاه نظامی اومدن سمتمون و سه تاشون جلوی من ایستادن، مسن بودند و کاملا ورزیده، وقتی لباس شخصی حمله کرد سمتم عقب روندنش و یکیشون من رو برد سمت یکی از فروشگاههایی که یه عده آدم توش بودن و کرکرش داشت میومد پایین و خب مردم ترسیدن از دیدنش و فرصت نشد برم پیششون

در یه پارکینگ خونه رو زد و هلم داد توی خونه

ده قدم جلوتر همون لباس شخصی با دوتا دختر درگیری لفظی پیدا کرد و در نهایت اونارو سوار کرد برد.

چیزی که توی این شب ها فهمیدم این بود که قشر خاکستری نظامی که آموزش دیدن، نه ارازل و بسیجیا، خاکستری نیستن، طوسی کمرنگن.اینها اونایین که زمانی که پیروز بشیم، با تکیه بر این پیروزی اسلحه شون رو سمت مافوق میگیرن، توی درگیری های خیابونی باعث میشن سیاه لشکر باشن و زمان حمله و سرکوب درواقع چون به تعداد کمیشون، کیفیت ندارن، کفه ترازو رو سمت ما سنگین میشه.

-

-

-

بقول غزاله چلاوی عزیز: نترسید نترسید ما همه با هم هستیم.

۳۰ آبان ۰۱ ، ۱۸:۵۹ ۲ نظر
جیران کمندی

قرةالعین

زرین‌تاج قزوینی (فاطمه یا ام‌السلمه) مشهور به طاهره قُرةالعَین یا طاهره بَرَغانی (زادهٔ ۱۲۲۸ قمری برابر با ۱۸۲۳ میلادی در قزوین – درگذشتهٔ ۱۲۶۸ قمری برابر با ۱۸۵۰ میلادی) شاعر و دین‌شناس بانفوذ کیش بابی در ایران بود.

طاهره دختر «آمنه خانم قزوینی»، زنی عالم و «ملاصلاح برغانی»، و عروس «شیخ محمد تقی» معروف به «شهید ثالث» بود. «سید کاظم رشتی» پیشوای شیخیه به وی لقب «قرةالعین» داد و بهاالله او را «طاهره» نامید. قرة‌العین شاعری خوش ذوق بود و در میان زنان شاعر شهرت خاصی داشته و دارد. شیخیه او را «قرة العین» و بابیه «طاهره» لقب دادند. وی فرزند حاج صالح قزوینی و همسرملا محمدبرغائی بود. در سال ۱۲۳۳ هجری قمری در قزوین به دنیا آمد. فقه و اصول و کلام و ادبیات عرب را نزد پدر آموخت. آثار شیخ احمد احسائی و سید کاظم رشتی را که رهبران مکتب شیخیه بودند، مطالعه کرد و با سید رشتی مکاتبه و ارتباط برقرار کرد و سید کاظم رشتی در رسائل خود او را قرةالعین نامید.

مطالعه آثار و عقاید شیخیه زندگانی او را دگرگون ساخت. دو پسر و یک دختر خود را به شوهر خود سپرد و به قصد دیدن سید رشتی به کربلا رفت. وقتی به آنجا رسید که سید در گذشته بود. قره العین در آن زمان ۲۹ سال داشت. در خانه سید اقامت گزید و از پس پرده به تدریس طلاب پرداخت.
بر طبق روایاتی که در دست است می‌توان دریافت که طاهره زنی زیبارو بوده‌است. با توجه به فضیلت، علم و هوشیاری طاهره، ناصرالدین شاه قاجار دلباخته او شده و از وی خواستگاری می‌کند.

قرةالعین پیشنهاد ناصرالدین شاه را رد می‌کند و نمی‌پذیرد که از افکار و عقاید آزاداندیشانه اش دست کشیده و به ملکه دربار تبدیل شود و به حرمسرای پادشاهی برود.
بر اساس اسناد برجای مانده، طاهره نه تنها اشعار و نثر استادانه‌ای داشت، بلکه در نظریه پردازی سیاسی نیز از پیشتازان بوده‌است. طاهره طرفدار دین بابی، اولین زن ایرانی است که مسئله تساوی حقوق زن و مرد را در سال ۱۸۴۸ یعنی ۴ سال پس از ایمان او به باب و آئین بابی، مطرح نمود. عده‌ای او را برجسته‌ترینِ افراد در مسئله دفاع از حقوق زنان می‌دانند.
او در سال ۱۸۴۸ میلادی، از حقوق برابر زنان و مردان سخن می‌گوید. به همین دلیل محمود خان کلانتر تهران برای او زندانی در قلعه طبرسی که واقع شده در کاخ طبرسی بود ساخت و به مدت یک سال او را در حبس نگاه داشت.

کلانتر زندانبان از او خواست که اظهار ندامت بکند و سپس او را تهدید به مرگ نمود. طاهره می‌گوید: «می توانید به زودی، هر گاه که اراده کردید، مرا به قتل برسانید. اما جلوی پیشرفت و مبارزهٔ زنان برای آزادی را که روزگارش بزودی خواهد رسید، نمی‌توانید بگیرید.»

با آگاهی و آمادگی کامل از قبول پیشنهادات امتناع کرده و سرانجام به فرمان ناصرالدین شاه قاجار و صدارت میرزا تقی خان امیرکبیر وقتی که ۳۶ سال داشت به قتل رسید. او را با روسری که بر سر می‌نهاد خفه کردند و در چاهی انداختند.

۳۰ آبان ۰۱ ، ۱۸:۱۶ ۰ نظر
جیران کمندی

سرنوشت

به نام تو

به یاد مرگ این پاییز

میخواستم صفحه را سفید بگذارم

تا اگر خواستی، خودت بنویسی اش

یا اگر خواستی بِکِشی اش

بعد اما

سینه ام را پر حرف و تنم را پر درد دیدم

دستم به نوشتن نمیرفت اما، چشمانم لبالب از حرف بود

در نهایت اما انگار سکوت چاره سرنوشتم بود

۱۷ مهر ۰۱ ، ۱۴:۴۸ ۲ نظر
جیران کمندی